یا که آیا ، می توان بی شعر زیست
شعر تاریخ است و "حی" و "حاضر" است
بر همه آ ثا ر _ هستی ، نا ظر است
شعر، رود_ جاری_ اندیشه است
راحت_ روح و روان را، ریشه است
ساحت_ صدق و صفا را، پیشه است
قامت زرق و ریا را، تیشه است
شعر، فصلی از خرد، از دانش است
یک کرانه، از هنر، از بینش است
پنجره ، بر کوچه ی آسایش است
چشمه ای از، زایش ست و رویش است
شعر ، یعنی دفتری از بهر عشق
از قرار و از مدار امر عشق
از شکوه و از نشاط شهر عشق
از خروش و از خموش _ بحر عشق
واژه ها را میگزیند شعر، شیک
با زبان و گویش_ مردم، شریک
می گریزد ، از سخن های رکیک
می شکوفد، چون گل از گفتار_ نیک
شعر، یک آیینه است پر نور و سو
نقش انسان می نگارد روبرو
از جوانی تا به پیری کو به کو
از سیاهی تا سپیدی های مو
شعر، یک مکتب و یا دانشکده است
اخگری، از قلب یک آتشکده است
قاصد اوهام_ پیر_ میکده است
خصم اصنام است و خصم بتکده است
شعر فریاداست وبانگ است وندا
بر کند دیوار_ ظلمت را، ز جا
غرشی سازد ، چو رعد اندر فضا
بس نماید راز _ پنهان ، بر ملا
شعر، یعنی آشنا با عدل و داد
دشمن _ بد خویی و ظلم و فساد
ای بسا با شعر، یا با یک سرود
از سر مسند ، ستمگر شد فرود
شعر، یعنی شیون و آه و فغان
از فریب و فتنه های مردمان
از دگر گشت سریع این زمان
از بلایای فجیع _ این جهان
شعر، راه و جاده ای بی انتهاست
سبزه زاری، از دل و احساس ماست
شعر، دریایی ز مهر و اعتناست
چون رهاوردی ز عرش و از سماست
هیچ حرفی ، همردیف شعر نیست
کی توان آخر، بدون شعر زیست
شعر، تاریخ است و "حی" و "حا ضر" است
بر همه آ ثا ر _ هستی ، نا ظر است
دکتر منوچهر سعادت نوری
بر گرفته از مجموعه سرودههای زنجیرها